اطراف گردنم به خاطر زیاد پشت کامپیوتر نشستن درد میکرد. پیش خودم گفتم، ما که اهل پول دادن به ماساژورِ حرفهای و اینا نیستیم، حداقل به شیوهی آباء و اجدادی بیایم از این بچهها یه استفادهای برده باشیم.
رفتم اتاق امیرعلی. داشت با اسباببازیهاش بازی میکرد. کنار تختش دراز کشیدم و گفتم بابا بیا رو پشت من یه کم راه برو. بدون چک و چونه زدن بلند شد و یه کم روی پشتم اینور اونور رفت. خیلی عالی بود. خدا رحمت کنه اجداد ما رو که چقدر همهی سنتهاشون روی حساب کتاب بوده. یه کم دیگه که عقب جلو رفت، حوصلهاش سر رفت و شروع کرد یه کم بالا پایین پریدن. حدودا چهارسالشه. اینه که خیلی بد نبود.
بعد یه لحظهی کوتاه دیدم خبری ازش نیست. سرم رو برگردوندم ببینم کجاست...
دیدم از دیوارهی تختش بالا رفته (حدود یک متر) و روی لبهی باریکِ دیوارهی تخت ایستاده. همون لحظهای که سرم کاملا چرخید به سمتش و چشمم بهش افتاد، خودش رو از بالا پرتاب کرد پایین...! جفت پا به سمت من ...
اگر به سرعتِ چندبرابر سرعت نور خودم رو کنار نکشیده بودم، الان کمرم از وسط نصف شده بود و حداقل ۴-۵ مهرهی گرامی به فنا رفته بود.
جایی توی وصیتنامههای اجدادم توصیهای راجع به مراقبت از کمر شکسته ندیده بودم.