چندی است مطلبی تحت عنوان یازده قانون زندگی که هویجوری به سخنرانی بیل گیتس در یکی از دبیرستانهای آمریکا نسبت داده میشود ( و خوب بالطبع از ایشون نیست) توی وبسایتها دست به دست میشه. ای کاش آقای بیل گیتس (یا هر بابایی که این سخنرانی رو ایراد کرده) توی دبیرستان ما هم از این سخنرانیها ایراد کرده بود که اگه من مخصوصا اون قانون آخرش رو که خیلی هم مهمه یه ده سال پیش دیده بودم شاید الان سرنوشت من متفاوت میبود. گفتم حالا این ترجمهی این قوانین رو اینجا بنویسم که حداقل این تجربه (مخصوصا قانون آخرش) درس عبرتی برای دیگران باشه:
"قانون ١. زندگی عادلانه نیست. سعی کنید به این واقعیت عادت کنید"
"قانون ٢. دنیا اهمیتی به عزت نفس شما نخواهد داد. دنیا از شما انتظار داره که اول کارهای بزرگ انجام بدید بعد به شما اجازه میده که به خودتون افتخار کنید"
"قانون ٣. شما به محضی که از دبیرستان فارغالتحصیل بشید ماهی دو میلیون درآمد نخواهید داشت. ضمنا نایب ریس یک شرکت بزرگ با ماشین و موبایل هم نخواهید شد، مگر اینکه همهی اینها را با تلاش خودتون به دست بیارید"
"قانون ۴. اگه فکر میکنید معلمتون سختگیره، یه کم صبر کنید تا رییس شغل آیندهتون رو ببینید"
"قانون ۵. همبرگر سرخ کردن توی ساندویچی کلاس شما رو پایین نمیآره. نسل پدربزرگهای شما کلمهی متفاوتی برای "همبرگر سرخ کردن توی مغازهی ساندویچی" داشتند: اونها بهش "فرصت" میگفتند"
"قانون ۶. اگه خرابکاری کردید خوب تقصیر پدر مادرتون که نیست. بنابراین برای اشتباهاتتون ناله و زاری راه نندازید. از اونها درس بگیرید"
" قانون ٧. قبل از اینکه شما به دنیا بیایید، پدر و مادرتون اینقدر که الان خسته کننده هستند کسلکننده و اعصاب خوردکن نبودند. اونها در اثر پرداخت هزینهی زندگی شما، شستن لباسهاتون و گوش دادن به اینکه که شما چقدر باحال هستید! اینجوری شدند. بنابراین لطفا قبل از اینکه سعی کنید زندگیتون را از شر مزاحمت اونها راحت کنید یه کمی خودتون کمتر دردسر ایجاد کنید"
"قانون ٨. ممکنه توی مدرسهی شما هم مثل خیلی مدارس دیگه سیستم رقابتیِ شاگرد اول و شاگرد آخر و برنده و بازنده حذف شده باشد. ولی توی زندگی اینجوری نیست. خیلی از مدارس دیگه رد شدن توی امتحان رو جمع کردند و به شما اجازه میدهند هر چند بار که بخواهید امتحان بدید تا بالاخره نمرهی قبولی رو بگیرید. این سیستم کوچکترین شباهتی به سیستم زندگی در دنیای واقعی نداره"
"قانون ٩. زندگی ترم ترم نیست که تابستونها تعطیل باشه و کمتر رییس شرکتی پیدا میشه که علاقهمند باشه به شما کمک کنه تا خودتون رو کشف کنید. بنابراین این کار رو در وقت خالی خودتون انجام بدید "
"قانون ١٠. تلویزیون زندگی واقعی را نمایش نمیده. توی زندگی واقعی آدمها صبح باید چاییشون رو که خوردند بروند سر کار"
"قانون ١١: بچه درسخونهای کلاستون رو تحویل بگیرید. به احتمال خوبی در آینده زیردست یکی از اونها کار خواهید کرد"
تحشیهی بنده:
و صد البته بچهدرسنخونها و بچههایلات و بچهمثبتها و بچههای بیادب و باادب و خیلیهای دیگه رو. اصلا تمام بچههای کلاس رو.
دوستان به تازگی از ایران خبر آوردهاند که یکی از دوستان بسیار بسیار عزیزتون (که وقتی شما یهکمی جوونتر بودید از روی خامی جوانی چند بار با بقیهی دوستانتون دست و پاشون رو گرفته بودید و صد البته برای ابراز محبت به قصد مرگ کتک زده بودید) حالا رییس یکی از نهادهای امنیتی شدهاند. من میخواستم همینجا تاکید کنم که به خدا اون کارها فقط از سر محبت بوده و به جز عشق از صمیم قلب و علاقه هیچ انگیزهی دیگری نداشته. الهی این دست من بشکنه اصلا با استخونهاش بره توی چرخ گوشت اگر اون کارها رو کرده باشه. اصلا من بین اون بچهها نبودم به جان خودم.
با اینحال توصیه میشه قبل از سفر بعدی به ایران حتما هماهنگ بکنید که برای اینکه هزینهی اضافی به دوست عزیزتون تحمیل نکنید یک تاکسی آماده باشه که شما رو مستقیم از فرودگاه بین المللی به هتل اوین ببره. (البته این در صورتیه که سربازانِ گمنام با لیموزین توی فرودگاه منتظر شما نباشند ...)