چهل روز مثل برق گذشت
چهل روز از نیامدنت
“کوچه مشتاق گام هایت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت”
میگویند چهل روز گذشته، برایت چهلم گرفتهاند، چقدر باورش سخت است، چقدر.
برای من ولی هنوز آن چهل روز خواهد آمد. از آن لحظه که باور کنم، چهل روز ...
غمت همه جاست، توی آسمان، روی زمین، معلق بین هوا و زمین. می آید، وقت و بیوقت، روحم را متلاشی میکند، بدنم کرخ میشود، وقت و بیوقت، وسط رانندگی، سر میز غذا، وسط مهمانی، سر کلاس درس، وقت و بیوقت، میآید و من میمیرم و زنده میشوم...
خوابت را میدیدم دیروز، خانهی مادربزرگ، نماز میخواندی، بلند بلند، مثل همیشه، بلند و کشیده: الرحمــــــــــــــن الرحیــــــــــــــــــــم، مــــــــــالک یوم الدین... من کنار سجادهات نشسته بودم، رو به تو، زل زده بودم به صورتت، انگار توی خواب هم میدانستم رفتهای، میخواستم چشمانت را به خاطر بسپارم، و میگریستم، زار زار، آن چنان که تصویرت توی اشکهایم گم میشد، از آن گریهها که در بیداری نیامدند، و تو به سجاده خیره بودی و بلند بلند نماز میخواندی: ولاالضّــــــــــــــــــــــــــــالیـــــــــن، بلند و کشیده، و من زار زار میگریستم.
...
میدانم یک روز صبح که چشم باز کنم، تو هم خواهی بود، استکان چایی به دست، شاید روی مبل نشسته باشی ، شاید هم کت و شلوار به تن کنار در خانه قدم بزنی، مثل قدیم ها، شایدهم پای حساب کتابهایت باشی، مثل قدیمها، شاید هم مثنوی میخوانی یا حافظ ...
*****************
از آنطرفها چه خبر؟ همه خوبند؟ دماغ چاق؟ حتما تا حالا تیم فوتبالتان هم جمع شده، عباس آقا کربلائیان، حاجی عباس، اکبرآقای اسلامی ...، یکی هم حتما گزارش میکند دیگر: "نه نه نه! شما مثِ اینکه اصلا هالیتون نیست... "
اگر کمی صبر کنید ما هم آمدهایم تا تیمتان تکمیل باشد، همین نزدیکیهاییم، توی راه، چند قدمی شما، تا شما کمی گرم کنید ما هم رسیدهایم.