من همیشه وقتی ناخنهای دستمو میگرفتم تا دو روزی همچین احساس ناخوشایندی داشتم. یادمه یه بار وقتی بچه بودم به مامانم گفتم پس خدا برای چی ناخنها رو آفریده که ما باید هر هفته کوتاهش کنیم. یادم نمیاد مامانم چی جوابمو داد. فقط یادمه که همیشه قصهی حسنی نگو یه دسته گل یادم بود و یه آدم کثیف که هیچکس باهاش بازی نمیکرد و از این حرفا و بالاخره راضی میشدم که ناخن هام کوتاه بشه ( و صد البته حمام رفتن هم کلی به مدد جناب حسنی میسر میشد). خوب حالا دیگه خوب آدم میدونه که تمیزی چقدر خوبه و همهی این حرفا، ولی اون احساس بد بعد از کوتاه کردن ناخن همیشه وجود داره، نمیشه با برچسب روی کامپیوتر ور رفت، نمیشه یه کاغذ رو از گوشهاش ور داشت ، نمیشه چنگ زد (علاقمندان به موسیقی!).
من یه ایدهی جدید زدم، طبق الگوریتم من شما میتونید ناخنهای دست چپ و راستتون را به یک اختلاف فاز پی دوم کوتاه کنید. یعنی ناخن دست چپتون رو اگه امروز میگیرید ناخن دست راستتون رو ۵ روز بعد بگیرید و همینطور (یه چیزی عجیب غریب قبلا بلد بودم "وقس هلیهات" یه چیزی شبیه این بود که معنی خوبی داشت) . من الان ۳ ماه و ۳۴ روزه که این کار میکنم و خیلی خوب جواب داده. (copyright 2004)
.....
اگه استادتون بهتون میل زد که فردا ساعت ۱۰ بیا اتاق من یه مروری روی کارها بکنیم، و شما حال و حوصلهی دیدن استادتون رو نداشتید میتونید فردا ساعت ۹ میلش رو رپلای کنید که باشه فردا (که میشه پس فردا) ساعت ۱۰ میروید اتاقش. در نتیجه اگه استادتون سرش شلوغ باشه (که usually that's the case) پس فردا وقت نداره و جلسه موکول میشه به ماه بعد. البته استادتون بهتون سریع جواب میده که او میلش رو دیروز فرستاده بوده و شما ازش عذرخواهی میکنید که سوء تفاهم پیش اومده. البته توجه داشته باشید که این کار رو هر ۶ ماه یه بار میتونید انجام بدید چون دفعهی بعد استادتون جلوی کلمهی فردا روز هفته و تاریخ هجری و قمری و میلادی و شاهنشاهی و عبری رو هم مینویسه که مشکلی پیش نیاد. ولی بعد از ۶ ماه دوباره یادش میره و شما میتونید یه بار دیگه از این ایده استفاده کنید (copyright by me)
.....
اگه گوجه فرنگی خوده بودید و بالاش یه لیوان شیر و چند دقیقهی بعدش برای شام خیارسبز و عدسی خوردید اگه بعد از شام هندونه بخورید تجربه نشون داده که فرداش روز خوبی براتون نخواهد بود. ( copyright 2004)
پایان درس
.....
دیروز دوباره برق بوستون و کمبریج و اطراف و اکناف ۴ ساعتی قطع بود. ظاهرا توی تابستون خیلی هم معموله که این اتفاق بیفته، بیچاره اونایی که برنامههاشون رو save نکرده بودند کلی عصبانی بودند، ولی کسی به مقام معظم ریاست جمهوری بد وبیراه نمیگفت.
آقا! دیدن فیلم مارمولک به ای نحوا کان مجاز نیست، با متخلفان به شدت مجازات میشود.
دیروز میلاد مسعود حقیر بود (مسعود حقیر اسم یه آدم نیست) طبق معمول باید تلفن کنم خونه به مامانم بگم که بهم تبریک بگه. حساب سال و ماه هم از دستمون در رفته. هم دورهایهای من بابابزرگ هم شده اند ما هنوز اندر خم یک کوچهایم...
این یه سطل آشغاله
خوب آخه مگه چیز دیگهای هم میتونه باشه؟ یکی به اینا بگه دیگه...
یادم میاد اون اوایل یه مغازه پیدا کرده بودم کنار محوطه که سوپ میفروخت. خیلی سوپش خوشمزه بود. من سوپ رو میخریدم و میرفتم کنار محوطه یه جای دنج بود همون جا میخوردم. ولی اینا چون وعدههای غذاییشون خیلی زیاده اصولا زیاد میومد . من همیشه زیادیشو با بشقابش میانداختم توی این سطل زباله. خیلی جالبه اینا چون خیلی پیشرفته هستند سطل زبالههاشون هم هرکدومش برای کار خاصیه. مثلا این ورودیش خیلی باریکه فقط میشه توش بشقاب اینا انداخت. یه سری دیگشون فقط برای بطریه...
پریروز که اتفاقا برای ناهار سوپ خورده بودم بعد از ناهار رفتم آپارتمانم یه نامه رو که جا گذاشته بودم بیارم. وقتی داشتم برمیگشتم دیدم یه آقای خیلی محترم با لباس رسمی با سه تا پلیس کنار این سطل زباله ایستاده. آقاهه خیلی عصبانی بود و بلند بلند داشت به داخل سطل زباله اشاره میکرد و به پلیسها یه چیزایی میگفت. من گفتم حتما این بن لادن لعنتی اومده توی سطل زباله بمب کار گذاشته. چقدر خدا بمن رحم کرد که اون وقت که من اونجا بودم منفجر نشده. می خواستم برم به پلیسه بگم که من هم چند دقیقه پیش اونجا بودم که دیگه دیرم شده بود و منصرف شدم...
اینا خیلی بافرهنگند. سه شنبه صبح که داشتم میومدم دانشگاه دیدم یه ماشین بزرگ (فکر کنم ماشین پست بود) کنار سطل زباله ایستاد و زبالههای توی ماشینشو خالی کرد. گفتم الان اگه ایران بود همون جا پنجره رو باز میکرد زبالهها رو میریخت بیرون . واقعا که خوشم اومد از کار اون مرده...
دیروز نامهی مالیاتم رو داده بودم مک پست کنه. آمریکایی کله پوک رفته انداخته توی سطل آشغالی. اعصابم کلی خرد شده بود. کلی سرش داد زدم. بهش میگم خوب تو که نمیدونی چجوری پست کنی به خودم میگفتی. هی میگه متوجه منظورت نمیشم. بالاخره بهش گفتم یا میری فرمها رو میخری برای من پر میکنی و دوباره میفرستی یا پلیس رو خبر میکنم. حالا قرار شده پس فردا بره فرمها رو بخره و برام پر کنه. فردا امتحان داشت من هم بهش رحم کردم. واقعا که...
امروز فردای روزی که مک نامه رو انداخته توی سطل آشغالی. مک قرار بود فردا بره نامه رو پست کنه ولی جواب نامه اومده و روی میز منه... من حالم خیلی خوب نیست...
فکر میکنم یه چیزی یه جایی ایراد داره. اعصابم یه کمی خورده. حالم هم اصلا خوش نیست .چند دقیقه پیش بالاخره رفتم از مک عذرخواهی کردم و بهش گفتم لازم نیست فرمها رو بخره. مک پسر خوبیه. من یه کم از کار و بارش و پروژه اینا ازش پرسیدم که ازدلش دراورده باشم. اون هم یکمی از کار و بارش گفت و آخر سر هم بهم گفت که اگه دوست داشته باشم شاید بد نباشه که اگه برام کار سختی نیست بعدا شاید بتونم به این سطل آشغالی بگم صندوق پست. البته تاکید کرد که هیچ اجباری نیست . من هم چون آدم متشخصی هستم گفتم که به این موضوع فکر میکنم... نمیدونم چرا اینقدر با احتیاط حرف میزد آخه من که آدم مهربونی هستم لزومی نداره اینجوری حرف بزنه...
من الان چند ماهه که دیگه بشقاب سوپم رو توی اون سطل زباله نمیاندازم...