فیلم دکتر استرنجلاو (Dr. Strangelove) ساختهی استنلی کوبریک محصول سال ۱۹۶۴ است. یادم میاد این فیلم رو توی برنامهی هفت که اونروزهای خیلی قدیم اول کل یک فیلم رو میگذاشت و بعد نقدش میکرد دیدم (همون برنامهی هفتی که مهران مدیری ادای مجریش رو در میآورد). اگه درست یادم باشه به فارسی «ماشین روز قیامت» ترجمهاش کرده بودند.
داستان فیلم اینه که یک ژنرال خودسر آمریکایی به یک هواپیمایی که سلاح هستهای حمل میکنه دستور میده که به شوروی حمله بکنه. سیستم این هواپیمای خاص طوری طراحی شده که وقتی دستور بهش رسید هیچطوری نمیشه دستور رو کنسل کرد. یعنی برای اینکه مثلا دشمن نتونه ماموریتش رو مختل بکنه هیچراهی برای هیچکسی نیست که بتونه به خدمهی هواپیما بگه که بیخیال بشوند. خوب تا اینجا قراره یک سلاح هستهای روی شوروی بیفته. آمریکاییها سریع به شوروی خبر میدهند که چنین اتفاقی افتاده تا یه راهحلی پیدا بکنند. ولی اتفاق وحشتناک اینه که وقتی آمریکاییها به دولت شوروی زنگ میزنند متوجه میشوند که شوروی چون نمیتونسته سیستم دفاعی متناسب با قدرت حملهی آمریکاییها بسازه، یک سیستمی به نام «ماشین روز قیامت» ساخته که اون هم صددرصد اتوماتیک هست و کارش اینه که اگر به خاک شوروی حمله هستهای شد صدها موشک هستهای رو منفجر میکنه که عملا حیات رو روی زمین از بین میبره. هیچ راهی هم برای کنسل کردن برنامهاش وجود نداره.
بحث در مورد این فیلم و دیالوگهاش و غیره خیلی زیاده، ولی نکتهای که میخواستم اینجا بگم اینه که در مکالمهای دکتر استرنجلاو به سفیر شوروی میگه که بابا! تمام نکتهی دستگاهی مثل ماشین روز قیامت اینه که اثر بازدارندگی داشته باشه و کسی بهتون حمله نکنه، نه اینکه واقعا حیات رو در زمین نابود بکنه. پس چرا خبر داشتن این دستگاه رو مخفی نگه داشتید آخه؟؟ این که کسی خبر نداشته باشه که شما چنین دستگاهی دارید که از اصل نقض غرض هست. چرا به دنیا نگفتید که چنین ماشینی ساختید؟؟؟*
------------------------
این مقدمهی بالا رو نوشتم که بگم که کل هدف و نکتهی دستانداز یا سرعتگیر اینه که ماشینها قبل از اینکه بهش برسند سرعتشون رو کم بکنند. همه جای دنیا هم از یک کیلومتری سرعتگیر کلی علامت و نشانه و خط مخصوص روی زمین میکشند که به آقای راننده برسونن که یه سرعتگیر جلو هست،سرعتت رو کم بکن.نه اینکه بیخبر از وجود سرعتگیر ملت با ماشین برن روش و پدر ماشین و سرنشینهاش دربیاد. این که هم برای سرنشینهای خودرو خیلی خطر داره و هم برای عابر پیاده و آدمهای دوروبر (که اتفاقا سرعتگیر قاعدتا برای حفظ جونشان تعبیه شده). فلسفهی این سرعتگیرهای عظیمی که بدون کوچکترین نشانه و علامتی در جایجای میهن گرامیمان روییده چیه آخه؟؟
نمونهای از سرعتگیرهای پنهان از دید
و نتیجهی فاجعهبار ...
(هر دوی عکسها از این منبع)
پانوشت:
* "Of course, the whole point of a Doomsday machine is lost if you keep it a secret! Why didn't you tell the world?"
یک کلیپ کوتاه از فیلم (زبان اصلی) که شامل دیالوگ بالاست.
یکی از نتایج جالب استفاده از جیپیاس اینه که نشون میده هرچی هم توی جاده با سرعت حرکت کنیم و لایی بکشیم و خط عوض کنیم و حرص بخوریم، زمان رسیدن به مقصدی که مثلا یک ساعت از ما فاصله داره حداکثر در حد یکی دو دقیقه عوض میشه. مثلا در یک مورد، یک رانندهی بد (پسر همسایهمون) بیشتر یک مسیر ۶۵ مایلی رو ۱۵ مایل بر ساعت بالاتر از حد مجاز رانندگی کرده بود و فقط ۴ دقیقه زودتر از چیزی که جیپیاس پیشبینی کرده بود (حدود یک ساعت) رسیده بود به مقصد. پسر همسایه هیچوقت تصور هم نمیکرد که عجله کردن و خط عوض کردن و لایی کشیدن و به جان خریدن خطر و جریمه، اینقدر تاثیر ناچیزی در زمان رسیدنش به مقصد داره.
فکر میکردم کاش زندگی هم جیپیاس داشت و آدمها میتونستند در هر لحظه ببینند که خیلی از عجلهها و حرص خوردنها و فداکردن چیزهای مهم توی زندگی (مثل دوستان و خانواده)، و وجدان و اصولها را زیر پا گذاشتن و برای پول و مقام و شهرت هر کاری کردنها حداکثر اندکی برای رسیدن به اهداف زندگی - هر چه میخواهند باشند - کمک میکنند. با این جیپیاسِ حیات، شاید زندگی خیلی آدمها خیلی آرومتر میشد، همونطور که رانندگی پسر همسایهی ما با جیپیاس خیلی آرومتر و راحتتر شده.
۱- حنا و دوستش زینب خونهی ما هستند. کلا برنامهشون اینه که ۵-۶ دقیقه باهم بازی میکنند، بعد ۵-۶ دقیقه با هم دعوا میکنند. و دوباره بازی و دوباره دعوا.
داشتند سر یک عروسک با هم دعوا میکردند. هردوشون میخواستن دقیقا همون عروسک را - که شاید زشتترین عروسک از بین ۵-۶ عروسکی بود که داشتند - بغل کنند...
نیم ساعت بعد برگشتم دیدم دارند سر لِگوها دعوا میکنند. عروسک قبلی که سرش دعوا بود یه گوشهای افتاده بود و کسی بهش توجهی نمیکرد…
یه ربع بعد برگشتم دوباره سر همون عروسک اول دعوا بود و اینبار لِگوها اطراف اتاق پخش بودند.
۲- فیلم مستند «مردانی که آمریکا را ساختند» رو میبینم. به نظر میاد کل تاریخ سر رقابت بوده. جالب اینکه مهم نیست رقابت سرِ چی، بلکه این خود رقابت است که مهمه. اول رقابت سر راه آهن آمریکاست، بعد رقابت سر پولدارترین آدم آمریکا، بعد سر برق مستقیم و متناوب، بعد سر این، بعد سر اون، و آخر سر رقابت بر سر اینکه کی بیشتر ثروتش رو وقف بکنه و بیشتر موزه و کتابخونه بزنه! کارنگی و راکِفِلِر و فورد و مورگان و غیره بعد از کلی زدن و کشتن و پول جمع کردن، یه دفعه همزمان شروع میکنن سر موسسات غیرانتفاعی و عامالمنفعه زدن رقابت کردن!
۳- به نظر میاد ژنی توی بدن انسان وجود داره که همش دوست داره انسان رو به رقابت سوق بده. احتمالا از اجداد ما به ارث رسیده و در تکامل نقش داشته. شاید در روزگارانی که منابع محدود بوده بهترین تاکتیک برای بقاء این بوده که بشر ببینه بقیه چهکار میکنه، به عقل دیگران (یا جمع) بیشتر از عقل خودش اعتماد بکنه، و سریع بره شروع بکنه اون کار رو کردن، و برای اینکه منابع بیشتری رو از آن خودش بکنه با بقیه رقابت بکنه و با هر وسیلهی موجود سعی بکنه که در رقابت پیروز بشه. ولی توی این دوره و زمانه این ژن هم،مثل خیلی ژنهای دیگه، احتمالا کاربرد زیادی نداره و میتونه حتی باعث دردسر و بدبختی بشه. مثلا اینکه انسان علاقه به زیادهروی در خوردن داره احتمالا در دورهای که منابع محدود بودند به بقاء نسل بشر کمک کرده، ولی همین تمایل امروز که حداقل در جوامع پیشرفته کسی از محدودیت منابع غدایی نمیمیره، باعث بیماریهای قلبی و مرگ زودرس میشه.
اگر واقعا این یک موضوعِ رقابت ژنتیکی باشه اونوقت برای همینه که توی بچهها خیلی بیشتر خودش رو نشون میده (واقعا توی بچهها بیشتر از بزرگترها خودش رو نشون میده؟). بخشیاز این که این «رقابتِ بر سر هیچ» توی بچههای خیلی بهتر دیده میشه اینه که بازهی زمانی رقابتها کوتاه است. یعنی ظرف یک ساعت موضوع رقابت چند بار عوض شده و این باعث میشه که پوچی رقابت و دعوا برای ما بزرگترها خیلی راحتتر قابل دیدن و حس کردن باشه. رقابتهای بزرگترها در بازههای زمانی خیلی طولانیتری رخ میده. سالها یا دهها سال یا یک عمر. برای همین خیلی به چشم نمیاد. ضمنا بزرگترها یادگرفتند که برای رقابتهاشون دلیلهای زیبا بتراشند و اسمهای زیبا بیافرینند. برای همین پوچی خیلی از این رقابتها شاید خیلی سختتر آشکار بشه.
رقابت توی مد و فشن، خرید و فروش آثار هنری، پولدار شدن، خارج رفتن، مشهور شدن، دانشمند شدن، رییسجمهور شدن، و غیره و غیره، چقدر اینها واقعا برای موضوعی مهم و بنیادی و یا مربوط به بقاء است، و چقدرش مثل رقابت بچهها سر عروسک و لگو فقط زاییدهی اون ژنِ تاریخ مصرف گذشتهی به ارث رسیده؟
بچه بالاخره خواب رفته. الان نیم ساعتی هست. من کنارش نشستم و دارم کار میکنم. هر چند دقیقه با ترس بهش نگاه میکنم که بیدار نشده باشه که اگر بیدار بشه دیگه باید بیاید جسد من رو جمع کنید ببرید. هر لحظه ممکنه بیدار بشه...
ولی همزمان با این ترس، یه امید زیبایی هم مثل شمع ته دل من سوسو میزنه . امید اینکه شاید دیدی یه دفعه یک ساعت دیگه هم خوابید، یا حتی دوساعت، یا حتی بیشتر...
اولین باره این دو تا حس رو با این عمق همزمان تجربه میکنم.
این سخنرانهایی که دو صفحه در کمالات خودشون مینویسند میدهند یکی از روش بخونه مثلا معرفیشون بکنه، اینا آیا با خودشون فکر نمیکنند که سطح انتظار حضار را خیلی بالا میبرند؟ و اینکه بعد کلی ملت شاکی میشوند از سخنرانیشون؟
طرف معرفیش یک ربع طول کشیده: رییس هیات مدیرهی این شرکت، معاون اول اون شرکت، مخترع پنج میلیون و خردهای اختراع، نویسندهی صدها کتاب، کاشف واکسن انواع سرطان، رییس جمهور همزمان پنجتا کشور، عارفِ واصل، موسقیدان برجسته، مقالههاش به تعداد ریگهای روی زمین و ستارههای آسمان، هر مقالهای یک اختر تابناک در آسمان تحقیق و غیره و غیره.
بعد طرف اومده یک سخنرانی درب و داغون کرده. ملت هم همه شاکی. خوب حداقل سخرانیات آماده نیست یا اصلا سخنرانی نداری، اینقدر معرفی رو پرطمطراق نکن انتظارات ملت بره بالا.
داشتم رانندگی میکردم حنا هم عقب روی صندلی کودک نشسته بود. نمیدونم چه بحثی شد ازش پرسیدم «میدونی مامانِ بابا کیه؟» گفت «نه!» گفتم «اِه! نمیدونی واقعا؟» گفت «نه!» گفتم «مامان جونه دیگه!» کلی با تعجب گفت« اِههه! راست میگی؟؟؟» گفتم «آره دیگه. پس مامانجون کیه؟» چیزی نگفت. دیدم قضیه داره جالب میشه سریع پرسیدم «حتما میدونی بابای بابا کیه؟» گفت «نه!» گفتم «بابا جونه دیگه» و همینطور عمو و عمهها رو گفتم. کاملا ساکت شده بود و توی آینه میدیدمش که با بهت به من خیره شده. یعنی آیا واقعا تا حالا نمیدونست که مامانجون مامانِ منه؟ و عمهالهام خواهرِ من؟ پس آخه واسه چی اینهمه باهاشون رفیقه.
بعد از این مکاشفه با خودم فکر کردم احتمالا حسی که به حنا دست داد شبیه اینه که مثلا آدم توی یک شرکت بینالمللی کار کنه با یه عالمه همکار چینی و فرانسوی و ژاپنی و هندی و کنیایی و بورکینافاسویی و غیره، بعد یه دفعه یکی بیاد بهت بگه اون پسرخالهات هست، اون یکی پسر داییت، اون یکی نوهی عمهی مامانت، بالاخره که همهی همکارا با هم فامیل هستید!
حس کردم کل دنیای حنا یه رنگ دیگهای شد این آدمهای به ظاهر بیربط یه دفعه همه به هم مربوط شدند.