این steve نمیدونم چرا از اون روز اول با من لج بود. steve اصطلاحا graduate administrator این پروگرام هست. واقعا که سال قبل قدر leslie رو ندونستم. یه پیرمرد قد بلند و چاق با موهای سفید. حافظه almsot هیچی، پر حرف، کند، اعصاب خوردکن.
این آزمایشگاه ما جای سوزن انداختن هم نیست. این دانشکدهی درب و داغون هم هزارتا سوراخ سنبهی دیگه داره که میشه دانشجوها رو فرستاد. ولی استیو عزیز این دانشجوی جدید رو ورداشته آورده اینجا.
استیو حالا وسط لب ما ایستاده و داره دانشجوی جدید رو معرفی میکنه: ایشون جنیفر خانوم هستند و تازه به دانشکدهی ما ملحق شدند و قراره که desk شون توی این لب باشه!
این آمریکاییهای .... استغفرا... یه ذره هم social skill ندارند. فقط بلدند هیکل بسازند. قد : هرکدوم دو متر و نیم. وزن هرکدون ۲۰۰ کیلو . common sense: zero !! همشون وایسادند سرشون رو انداختند پایین! آخرش من رفتم جلو و به جنیفر خانوم سلام کردم: به به! جنیفر خانوم. سلام علیکم (حاج آقایی) خیلی خوش آمدید! ماشاءا... هزار ماشاءا... اصلاً تبارک ا... (حالا بعضیهاشو توی دلم گفتم)
جنیفر خانوم: (با هزارتا قر و افاده) سلام (ل با تشدید)
شما: الســـــــــــــــــلام! حال شما چطوره؟
جنیفر خانوم: لطفا بمن بگو (گاف با تشدید) جنی (نون با تشدید)
شما: ....
هیچی دیگه، میزش و combination در ورودی و اینها رو بهش گفتم و رفتم نشستم سر کارم...
سه روز بعد:
صبح ساعت حوالی یازده. شما طبق معمول با موهای آشفته و تلو تلو خوران به آفیستون وارد میشوید و با یک نصفه شیرجه بیحالانه روی صندلی میافتید. سرتون رو در حالی که صورتتون به طرف سقفه یکم تکان میدید شاید این خواب لعنتی از سرتون بپره. ولی نه . با یه مشت روی کلید چراغ روی میز کارتون میزنید. چراغ ۴-۵ سانتی متری پرت میشه عقب و شروع میکنه تلپ تلپ روشن شدن. یه خمیازهی بلند و یه مشت کاغذ رو می کشید طرف خودتون. بعد به صندلی لم میدید و کاغذها رو میگیرید جلوی چشماتون (که تا حالا داشتند سقف رو میدیدند) که حالا دیگه فرمولها رو ببینند. روز کاری شروع شده است!
هنوز چندلحظهای نگذشته که احساس میکنید یه چیز بزرگی روی کفشاتون داره وول میخوره. اول فکر میکنید ادامهی خواب دیشبه. در حالی که روی صورتتون هنوز به سمت سقفه کاغذها رو میگیرید کنار و یه کمی گردنتون محکم میکنید تا ببینید درست حس کردید یا نه! ..... چیزی هســـــــــــــــــــــــــت یا ..... ناگهان wow!! با یک حرکت ناگهانی بر میگردید طرف میز و به شدت لبهی میز رو فشار میدید. صندلی با یک شتاب شدید به عقب میره در حالی که پاهاش شما هنوز روی زمینه و اون موجود گندهی پشمالو هنوز روی کفشهای شما داره دور قوزک پاتون میچرخه. در همون حالیکه صندلی داره به عقب میره سرتون به همون سرعت پایین میاد در حالیکه ترس و تعجب به هم آمیختهای در نگاهتون دیده میشه. کمتر از یک چشم بهم زدن همه چیز عوض میشه....
صندلی رو نگه میدارید. اخمهاتون به حالت یه چیزی بین چندش و عصبانیت توی هم فرو میره و بی اختیار داد میزنید: (بلند) اَه اَه .... بعد با یه حالت تعجب آمیخته با تنفر ادامه میدید: گربه؟؟؟؟!!!!!! کی اینو اینجا راه داده؟؟؟ گم شو بیرون گربهی کثیف. جناب گربه با چشمان گردش که حالا زیر میز براتون داره برق هم میزنه زل زده تو چشم شما و ابراز محبت شما را با یک میوی گرم جواب میده.
دیگه این یکی رو واقعا صبح اول صبح انتظار نداشتید. اعصابتون رو ریخت بهم. دیگه اینجا گفتیم خوبیش اینه که این موجود کثیف وجود نداره. کی میتونه تصورش رو هم بکنه توی لب زیر میز روی کفش شما. اصلا خاطرهاش هم مو بر تن آدم سیخ میکنه. پاتون رو سریع میکشید بیرون. ولی جناب گربه قصد تکان خوردن از سر جاشون رو ندارند. صندلی رو میکشید عقب و یه کمی خم میشید و پاتون رو خم میکنید و در حالی که دارید به پدر و مادر جناب گربه بد وبیراه میگید با کنار پا هلش میدید وسط پارتیشن محل کارتون (پارتیشن ها ۲متر در ۲ متر هستند) : گربهی عوضی! برو بیرون ببینم. اینجا که جنگل نیست اینجا اتاق کاره. اه اه .
ناخنهای جناب گربه روی زمین کشیده میشه. حرکت بعدی اینه که از شرش خلاص شید. بنابراین با یه کات داخل پای محکم حضرت گربه رو شوتش میکنید بیرون پارتیشن. جالبیش اینه که اصلا انگار نه انگار به خودش تکان هم نمیده. اینقدر به این گربهی لعنتی شیرخشک و گوشت سرخ کرده دادند که شده یه تیکه چربی. وقتی دارید شوتش میکنید قشنگ مثل یه تکه چربی تلپی صدا میکنه اصلا حالتون بد میشه. جناب گربه یه ۴-۵ سانتیمتری از زمین بلند میشه و نیم متری اونطرف ورودی پارتیشن شما میفته روی زمین. از شوت خودتون خیلی راضی هستید. حداقل صدای کشیده شدن ناخنهاشو روی زمین دیگه نشنیدید...
یه نگاهی به کفشتون میکنید. امشب باید کفش و شلوارتون رو بشورید. یادتون میاد که هیچ وقت توی زندگیتون از گربه خوشتون نیومده (تا جایی که پدرتون یه بار یه گربه رو که با بچههاش اومده بودند (تشریف آورده بودند!) خونهی شما، به خاطر خدا برده بوده وسط بیابون ول کرده بوده- از بسکه شما تحویلشون گرفته بودید! کسی یادشه؟) . anyway صندلی رو بر میگردونید و دوباره میشینید. اینبار یه کمی صافتر: شب هم باید به این زنه بگم زیر این میز رو قشنگ بشوره
هنوز دهنتون به حالت چندش آوری کج و کوله هست که صدای نفس نفس زدن یکی رو کنار خودتون احساس میکنید. سرتون رو بسمت چپ بسمت ورودی پارتیشن میچرخونید: وا مصیبتا ! جنی هست . صورتش مثل لبو سرخ شده. گوشهاش سه برابر صورتش. چشمهاش پر از خون و داره تند تند نفس میکشه. گربهی ننر هم توی بغلش هست و داره به شما نگاه میکنه. دوزاریتون سریع میفته. ولی قبل از اینکه نگاهتون کامل به جنی بیفته جنی خانوم صورتش رو میاره جلو و چنان دادی میزنه....: این چه طرز برخورد با حیوونـــــــــــه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که شما یه لحظه تعادلتون رو روی صندلی از دست میدید.... جنی بدون وقفه داد میزنه و شما هاج و واج اصلا فرصت پروسس کردن حرفهاش رو هم ندارید: تو مگه احساس نداری؟؟ این حیوون زبون بسته رو چرا اذیت کردی؟؟ دوست داشتی یکی با خودت اینجوری برخورد کنه؟ (سرشو میبره عقب و گربه رو توی بغلش فشار میده و دوباره سرشو میاره جلو و ادامهی داد و بیداد) تو مگه انسان نیستی تو مگه احساس نداری؟؟ هنوز شما حتی فرصت نکردید دهنتون رو باز کنید. خودتون رو یکمی متعجب میگیرید و میگید: مگه چی شده؟ جنی دیگه هرچیه که بزنه زیر گریه: چی شده؟؟؟ هان؟؟؟ بگو چی نشده؟؟!!!! ...... song از اون طرف سرشو آورده بالا ببینه چه خبره. بن هم صندلیشو کشیده عقب و داره نگاه میکنه. مِی داره به سمت پارتیشن میاد خدا کنه زودتر بیاد و اینو ببره....
هیچی بیشتر از اون گربهی ننر توی بغل جنی اعصابتون رو خرد نمیکنه.
این جنی رفته steve رو آورده بالا... دیگه همین کم بود. تنها چیزی که دیگه امروز حوصله اش رو نداشتید. حالا steve نیمساعته که داره در مقام احترام به حیوانات نصیحتتون میکنه. میخواهید موهای سفیدشو بگیرید و از طبقهی سوم پرتش کنید پایین! هزار تا حدیث از انجیل مقدس و چهل هزارتا جمله از ژآن پاپ پل هشتم خونده و اینکه حیوانات مثل family ما هستند و از این دری وریها. حالا هم میگه برو از جنی معذرت خواهی کن و گربهشم رو نوازش کن!!! گفتم همین کارم دیگه مونده. بهش گفتم جناب steve خان اینجا که باغ وحش نیست. آزمایشگاه است. آخه گربه و سگ و خرس و کرگدن که نباید وردارن بیارن اینجا. دوباره داره حرف خودشو میزنه که این حیوانات اهلی هستند و blah blah.
بخشکی این شانس ! دیگه امروز مگه میشه درس خوند. کاغذ ها رو جمع میکنید و پرت میکنید یه گوشهی میز و کاپشنتونو ور میدارید و میزنید بیرون... گربهی لعنتی ایندفعه دستم بهت برسه! تکه بزرگت گوشته!....
جنی خانوم بعدا توضیح میدهند که گربه شون diet بوده. خوشبختانه Steve بهش تذکر داده و حالا دیگه میگذارتش توی یه سبد و توی یه فایل. روش هم نوشته live animal بازهم بهتره.
گربه هم گربههای قدیم. بابا گربه باید بره توی دشت و دره موش بگیره بخوره. آخه گربهای که هفتهای ۲۰ دلار شیرخشک و این garbage ها بخوره که گربه نمیشه! میشه این تیکه چربی. بابا یه شاخ موی گربههای ایران (حتی شریفیهاش) میرزه به هزارتا گربههای اینجا. یادم رفت بگم گربهی جنی خانونم دستمال گردن هم داره!
حالا دیگه یاد گرفتید که گربهی جنی خانوم که میاد در ورودی پارتیشنتون شروع میکنید چشم غره رفتن و با حرکت دست تهدیدش کردن. و بلند بلند یه جوری که جنی بشنوه میگید: به به! گربهی عمو! الهی عمو قربون اون چشمهای ماهت بره. میای بریم قاقالیلی بخوریم؟....
اللــــــهم أهل الکبریاء و العظمة ،
و أهل الجود و الجبروت ،
و أهل العفو و الرحمة ،
و أهل التقوى و المغفرة ،
أسألک بحقّ هذا الیوم،
الّذى جعلته للمسلمین عیدا
و لمحمّد صلّى الله علیه و آله
ذخرا و شرفا و کرامة و مزیدا,
أن تصلّى على محمّد و آل محمّد
و ان تدخلنى فى کلّ خیر ادخلت فیه محمّداً و آل محمّد
و ان تخرجنى من کلّ سوء أخرجت منه محمّدا و آل محمّد,
صلواتک علیه و علیهم
اللّـــــــــــــهمّ !
انّى أسألک خیر ما سألک به عبادک الصّالحون
و اعوذبک ممّا استعاذ منه عبادک المخلصون
پرودگارا ! تو اهل بزرگی و عظمتی،
و اهل لطف و مهربانی
و اهل گذشت و بخشایش
و اهل تقوا و آمرزش...
خدایا ...
۴۱- ذکر الاستاذنا الجورج قدس ا... روح العزیز
آن معتکف کتابخانه ، آن آفتاب دانش ، آن در ظلمت نورعلم ، آن شاه علوم ، قطب وقت :الجورج بن المایکل رحمةا... علیه ؛ از جمله مشایخ بود ، و به انواع علوم ظاهر و باطن ، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار ، و پیر کمبریج بود ، و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود ، و با ویگینز صحبت داشته و از رفیقان گوکنهایمر بود ، و مرید پوانکاره ی فرانسوی بود ، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است .و او خود ریاضیدانی بود و ریاضاتی و کراماتی داشت ...
و گفتهاند که چون از مادر بزادی ستونهای MIT و Harvard و Princeton بلرزیدی و ۱۰ دانشمند برجسته در دم خاموش گشتی و هرگز دوباره حرف نزدی.
و کرامات فراوان از او نقل کنند. پس مریدی مقالهای پیش او آورد سراپا nonsense که هرکه آنرا دیدی گفتی که این garbage به برنامهی کودک فرستادی تا در بخش نقاشی نمایش دادندی و حضرت جورج گفتی که نه من از این مقاله take care کردندی. و وردی بر مقاله خواندی و آن را submit کردی و در دم پذیرش گرفتی و عالم و آدم حیران گشتی.
و دیگر، کتابی نوشتی بس طویل در باب طرق۱ آسمانها و تعداد ابواب بهشت و جهنم ، و چنان عظیم و ثقیل که هیچیک از ابناء بشر آنرا فهم نکردی. پس کتاب فروش نرفتی و بر دست اوستاذ باد کردی که این ابناء بشر جملگی در جهلند.
و چون بر سر کلاس طلبهای سوال پرسیدی، مولانا سوال دیگر جواب دادی! و علما دانستی که مولانا از سوال ظاهری به سوال باطنی پی بردی و تلامیذ نادان این نفهمیدی.
و آوردهاند که شب امتحان ملائکه بر او نازل گشتی و سوالات امتحان برایش آوردی. و همه تلامیذ بر این مساله اجماع داشتی چه حل آن سوالات به عقل جن هم نرسیدی.
و در عنفوان پیری دل در گروی دختری بستی و به عقد او در آمدی و از او صاحب فرزندی شدی. و چنان دخترک بر سر اوستاذ آوردی که چون موبایلش بزنگیدی چه بر سر کلاس درس و چه بر سر مجالس بحث و موعظه دوان دوان به خانه برفتی.
و آوردهاند که روزی با یاران و دوستان در مجلسی نشسته بودی غرق در خوشی و در حجرهی مجاور یکی کتاب سیالات تلاوت کردی به صوت نیکو. تا به اینجا رسیدی که "پس گریزی نبودی از حل نومریک ..." گفتهاند که این بشنیدی و صیحه کشیدی و جامه دریدی و از حال برفتی. و چون به هوش آمدی جمله مقالات و کتب جمع کردی و آتش زدی و گفتی که تاکنون در جهل بودمی. پس جمله طلاب جمع کردی و گفتی که من توبه کردم از این علم و بر همه است که هرچه اندوختهاید از کتب و مقالات بدور ریزید و طریق نوین در پیش گیریم که سعادت دنیا و آخرت در این بودی. و طلاب جاهل از این ناراحت شدی و گفتی که نتوان دوباره همه چیز عوض کردن بعد از دو سه سال و وقت آن بودی که ما فارغ شدی. ولی نور همین بودی که بر قلب استاذ تابیدی. و گفتندی که هر از چندی نور جدیدی بر قلب این استاد تابیدی!
و در تمام فنون روزگار حریف بودی. از سفینه بین کرات design کردی تا وسایل علوم طب و نانو و مانو و دست مصنوعی برای مورچه و ماشین جارو برقی. و چون مسالهی جدیدی بدیدی بیتاب شدی و شب به خواب نرفتی و ایدههایی بزدی که سایر ابناء بشر شاخ درآوردی (و هیچ یک کار نکردی چون این ابناء بشر این ایدهها فهم نکردی و درهم و دینار به این اوستاذ ندادی).
و در ذکر این اوستاد کتابها باید نوشت که مجال آن اینجا نبودی...