یا ماشین عزیزِ دوستم، چه فرقی میکنه؟
دوست عزیز من یکی دوماهی مسافرت هستند و من هم چون تازه اومدم اینجا قرار شد فعلا این یکی دوماه از ماشین دوست عزیزم (یا ماشین عزیز دوستم) استفاده کنم. کرامات این ماشین که فراوونه. حالا دیگه یکی یکی تعریف میکنم.
صبح دوشنبه کَمَکی دیر پا شدم. حوالی نه شده بود. این شد که عجله عجله اومدم دانشگاه صبحونه رو خوردم. مقاله بیوگرافی مارسل رو که مدت هاست معطله نوشتم و براش فرستادم و یه کار دیگه هم که مشکل دار شده بود رو رفع شر کردم و بدو بدو به سمت یه جلسهای که باید میرفتم و توی سان فرانسیسکو بود راه افتادم. خوشبختانه ترافیکی چیزی نبود و راحت رسیدم و بعد هم نسبتا یه پارکینگ نسبتا ارزون پیدا شد (12 دلار ناقابل! دیگه ارزونه دیگه برا سانفرانسیسکو) و ماشین رو توش پارک کردم و رفتم جلسه. میتینگ بد نبود. بالاخره آدم چیز یاد میگیره از این بحث های بین دانشگاه و صنعت دیگه. (حالا اینم برا اینکه خیلی نگم وقت تلف کنی بود). من دیگه حوالی 4:30 بعد از cofee break چون دیگه چیزی برای خوردن باقی نمونده بود عذرخواهی کردم و گفتم یه میتینگ دیگه دارم و زدم بیرون (کلا گفتنِ اینکه "جلسه دارم" با کلاسه دیگه. دروغ هم که نگفتم قرار بوده با بچه ها بریم شام بخوریم. خوب میتینگه دیگه). حالا من اومدم بیرون چشمتون روز بد نبینه! آسمونی که یک ماه و نیم گذشته صاف صاف بوده حالا کیپ در کیپ ابر و بارون. اونم حالا نبار کی ببار. من هم با کت و شلوار و تشکیلات و یک بغل کاغذ و بروشور بدون چتر!!! پارکینگ کجاست؟ یک کیلومتر اونورتر. تاکسی؟ نه بابا خیابون یک طرفه است و اصلا ماشین هم توش نیست، چه برسه به تاکسی! (حالا این ماشین هم توش نیست رو به خاطر بسپارید من دوباره ازش یاد میکنم). دیگه ما هم حالا ندو کی بدو. بعد دیگه بالاخره با هر بدبختی بوده رسیدم به پارکینگ و رفتم تو ماشین. ماشین رو روشن کردم و بخاری رو هم زدم و دیگه گفتم یه پنج دقیقهای استراحت کنم.
بالاخره کمکم راه افتادم و ماشین رو از پارکینگ آوردم بیرون و بالطبع بارون داره میباره دیگه. هوای گرم و مطبوع داخل ماشین یه لبخند ملیح هم بر لبان من نشونده بود و داشتم فکر می کردم یه چرت هم خیلی میچسبه. متاسفانه لبخند ملیح و حس یه خواب قیلوله خیلی طول نکشید. وارد شدن به خیابون و رفتن زیر بارون همان و زدن دکمهی برف پاک کن همان و یک صدای مو-بر-تن سیخ کن و متناوب غیییییییییج غیییییییییج هم همان. کوفتم رو ترمز: از برف پاک کن ماشین بسیار عزیز دوست من (یا ماشین دوست بسیار عزیز من) فقط چهار عدد میخ باقی مونده بود که با هر بار رفت و اومد برف پاک کن موسیقی ناهنجارِ غییییییییج غییییییج تولید میکرد. ضمنا شیشه رو که تمیز نمیکرد که هیچ، بدتر هم میکرد ... (من زیر لب : سلام و صلوات به روح دوست بسیار عزیز )
حالا این دو ماه گذشته یه تیکه ابر هم تو آسمون نبوده ها!!! دقیقا امروز که ما باید بیایم سانفرانسیسکو!! بعد از یکسری سلام و صلوات پیشرفتهی دیگه به روح پرفتوح دوست بسیار عزیز دیگه دیدم چارهای نیست. پنجره رو دادم پایین و با تکنیک کله بیرون پنجره ماشین راه افتادم (بر و بچ تهرون آشنایی دارند دیگه). دردسرتون ندم جای دوستان خالی تا رسیدم خونه کله ام زیر بارون معادل ده پونزده تا غسل ارتماسی هم کرده بود ...
حالا از خیابون پارکینگ چرخیدم تو خیابون اصلی (همون خیابون یک طرفه که پرنده توش پر نمیزد) دیدم -چشمتون روز بد نبینه -تررررررافیک! اونم چه ترافیکی. پیش خودم میگم: هان؟؟ پنج دقیقه پیش که اینجا پرنده پر نمیزد!
چراغ قرمز ته خیابون رو من میدیدم. در فاصله بین هر دوبار قرمز شدن چراغ قرمز ماشینها به اندازه یک ماشین (و بعضی وقتا نصف ماشین) جلو میرفتند. یعنی آدمهای پیاده که هیچی، یه بابای پیری که فکر کنم سن بابابزرگ حضرت نوح رو داشت با عصا اومد از ما زد جلو و دیگه اونقدر رفت جلو که من دیگه پیداش هم نکردم. دیگه کل سانفرانسیسکو کیپ در کیپ ماشین بود تا روی پل bay bridge. روی پل خوب بود ولی دوباره بعدش اتوبان 80 ترافیک بود. من دیگه زدم تو شهر Emeryville و از خیابون فرعی ها اومدم. دو ساعت و نیم تو راه بودم! مسیری که رفتش نیم ساعت هم طول نکشیده بود. پشت دستم رو داغ کردم حوالی غروب با ماشین برم بیرون.
تا صبح فرداش همین طور داشت بارون میومد. صبح اولین کاری که کردم این بود که رفتم تعمیرگاه سر کوچه گفتم "مخلص داش مایکل، عمو این تیغههای این برف پاک کن رو تَهویس کن". اونم که دیگه کلی تحویل و چایی بریزم و از این حرفا که گفتم من باید زودی برم سر کار وگرنه که رییس عصبانی میشه. اونم مرام گذاشت و یک دو سه رفت تیغهها رو آورد و تعویض کرد و بعد هم کلی تحویل گرفت و قابلی نداره و از این حرفا، بعدش هم گفت سی دلار و دو سنت میشه (حالا اگه آنلاین از آمازون گرفته بودم 10 دلار میشد ها- ولی خوب دیگه اضطراری بود مجبور شدم از این مرتیکه گرونفروش بخرم) بعد هم گفت چون شمایی دوسنتش رو هم بذار تو جیبت، فقط سی دلار بده. گفتم ای ول که خیلی آقایی ... دیگه اینجا همه با مرامند دیگه، پول اینا اصلا براشون مهم نیست.
حالا ماشین رو سر و ته کردم اومدم بیام بیرون سر ماشین که از تعمیرگاه اومد بیرون میبینم آفتاب شده! هان؟؟؟؟ آفتاب؟؟؟ پیاده شدم میبینم یه تیکه ابر هم تو آسمون نیست. میگم اوهوی مایکل صبحی بارون میومد دیگه؟ میگه مگه نمیبینی زمین خیسه؟ دیدم راست میگه!
از موقعی که من از تعمیرگاه اومدم بیرون (یعنی دقیقا از اون ثانیه) تا الان که دو هفته گذشته یه تیکه ابر هم تو آسمون پیدا نشده. دیگه من هر روز صبح تانک شیشه شور رو پر از آب میکنم و سر هر چراغ قرمز برف پاک کن رو میزنم که یه کمی حس بهتری بهم دست بده.
....
با این که برف پاک کن اون روز بارونی کلا کسری از ثانیه روشن بود ولی از اون وقت تا حالا شب ها وقتی میخوام بخوابم همش تو سرم یه چیزی میگه غییییییییج غییییییج