هیچی دیگه، گفتن استاد (خیلی استاد رو با احساس بخونید مثل اوستاااااد) بعله گفتن استاد قراره بیان شهر ما. حالا مگه استاد چندتا داریم؟ اگه به قیافه و تیپ باشه استاد فقط این حاج آقا ابتهاج باید باشند دیگه. کمی مونده رکورد نوح علیه السلام رو بشکنند استاد ولی ماشاءالله بزنم به تخته سرحالِ سرحال. با ریش سفیدِ انبوهِ بلند (واحد شمارش ریش چی بود؟) و لباس سرتاپا مشکی و یک تعلیمیِ چوب گیلاس. دیگه اونایی هم که استاد رو ندیده بودند از دور که وجنات استاد پیدا شد بیاختیار فریاد زدند "استاد!" و اشک در چشمانشون حلقه زد.
اولِ برنامهی شب شعر استاد - که هنوز خود استاد نیومده بودند - یه آقای خیلی جاافتاده ای اومد (که اینطور که میگفت ایشون دعوت کرده بوده استاد رو) و با لهجه شیرین اصفهانی خیلی بااحساس چند شعری از استاد خوند و قسمتی از زندگی استاد رو هم گفت و از این حرفا. ده دقیقه نگذشته بود و هنوز طرف وسط حرفاش بود که مستمعین با دستزدنهای متوالی بالاخره طرف رو شاکی کردند و دیگه بیخیال شد و تموم کرد رفت پایین. دیگه جماعت آمریکا نشین هستند اونم مدل کالیفرنیا نشینشون. حوصلهشون زود سر میره. تقصیر خودشون نیست.
قسمت بعدی برنامه اجرای بداههنوازی آقایان کورش تقوی (سه تار) و پژمان حدادی (تنبک) بود. دیگه این هنرمندان هم کم نگذاشتند و سه ربع ساعت یکضرب زدند. ولی خوب یکی باید به این عزیزان هنرمند بگه این عزیزانی که اومدند اینجا تو سالن نشستند بیشترشون ایرانیان ساکن آمریکا هستند که دیگه خیلی عاشق ایران باشند یعنی آخر آخر عشق وطن باشند ممکنه سوسن خانم رو گوش بدند. موسیقی خالیِ ایرانیِ سه تار و تنبک خوب معلومه شاکی میشند سر ده دقیقه. بالاخره یکی دوبار حضار تا نزدیکیهای بیصبری پیش رفتند و یکی دوتا کف وسط اجرای موسیقی زدند ولی در نهایت دیگه دندون رو جگر گذاشتند و اجرای موسیقی تا آخر به خوبی و خوشی تموم شد.
بعد دیگه نوبت استاد بود که ظاهرا هنوز نیومده بودند. ده دقیقه بعد گفتن که استاد تازه وارد سالن شدن. ما اومدیم صلوات بفرستیم دیدیم یکی دوتا چپ چپ نگاه کردن دیگه بیخیال شدیم. دردسرتون ندم دیگه استاد از ته سالن تا برسند روی سن یه یک ربعی طول کشید. بعد هم خیلی با طمانینه دفتر شعرشون رو از کیفشون بیرون آوردند و دو تا شعر خوندن روی هم شد پنج دقیقه. بعد استاد فرمودند که خسته شدند و باید برن یه سیگار بکشند بعد برمیگردند بقیه شعرهاشون رو میخونند. ما که خدا رو شکر اهل دود و دم نیستیم (حالا زغال خوب پیدا بشه تفریحی بعضی وقتا قلیون میکشیم یعنی فقط تفننیها، اونم که تازگی ها میگن میوهایش سرطان زاست دیگه نمیکشیم). بالاخره که استاد یه نخ سیگار کشیدنشون، به همون نشونی، سه ربع ساعت طول کشید. بازهم ما دوباره خدا رو شکر کردیم که اهل دود و دم نیستیم. ولی خداییش استاد که توی بالکن سیگار میکشیدند ما از بوی کَمِلِ لایتشون خمار خمار شده بودیم. بعضی وقتا این نایژکهای تهِ ریه التماس میکنند ها، انگار مثل آدمی که یک هفته است توی بیابون گرم و بی آب و علف سرگردونه و آب نداشته بخوره چه حالی داره، این نایژکها هم بی مروت یک مولکول نیکوتین که بهشون میخوره بیتاب میشن، اصن یه وضعی میشه، هی ته دل آدم غنج میره... حالا الحمد لله ما که اهل دود و دم نبودیم و نیستیم ولی خعلی سخته خعلی...
بالاخره که استاد سه ربع ساعت یه نخ سیگارشون طول کشید، و دوباره با طمانینه اومدند رفتند بالای سن و پنج دقیقه دیگه دو سه تا شعر دیگه خوندند و گفتند که دیگه خسته اند برن خونه بخوابند. فکر کنم استاد خودشون هم فهمیده بودند که دو سه دقیقه دیگه بیشتر طولش بدند ملت برای ایشون هم دست میزنند میفرستنشون برن خونه. این بود که دیگه خودشون آبروداری کردن زودی تموم کردن.
حالا راستش اینا همش مقدمه بود که اینو بگم که وقتی اون شب این آقای تقوی و حدادی داشتند بداههنوازی میکردند من داشتم پیش خودم فکر میکردم که خوب مثلا چی میشه ما هم بریم سر کنفرانسهامون بداهه حرف بزنیم. یعنی بگیم مطابق حال و هوای فضای سالن کنفرانس و حضار الابختکی هرچی دلمون میخواد میگیم. بعدش هم کلی ملت برامون دست بزنند... هان؟ نمیشه؟
یا مثلا میشه ما هم مثل استاد وقتی سن و سالمون سه رقمی شد (حالا اگه شد) ریش بلند بگذاریم و بعد دعوتمون کنن کلی ملت جمع بشن. بعد ما بریم روی سن دست بکنیم از توی کیفمون رندوم یکی دو تا مقاله های قدیمی مون رو بیرون بیاریم و از روش بخونیم بعد هر خطی که تموم میشه ملت کلی بهبه و چهچه کنند و بعد کلی آخر مقاله دست بزنند و بعد بیان بامون عکس یادگاری بگیرند و کتاب هامون رو بیارند براشون امضاء کنیم ...
داشتم فکر میکردم دفتر دستکم رو جمع کنم برم شاعر بشم ...