حنا دو واقعیت بسیار بسیار دردناک رو تقریبا قبول کرده:
۱- شبها باید بخوابه،
۲- شبها باید خودش توی اتاق خودش بخوابه. یعنی دیگه (یعنی از چند شب پیش) کسی هم تا وقتی که حنا خوابش ببره براش قصه تعریف نمیکنه. یه قصهای چیزی تعریف میشه و خداحافظ.
گفتم «تقریبا» قبول کرده که بگم از هر ترفندی استفاده میکنه که یکی دو دقیقه هم شده این زمانِ خواب رفتن رو به تعویق بندازه. دارم از اتاقش میام بیرون:
- بابا! میشه یه قصهی دیگه هم برام بگی؟
- الان نه!دیگه امشب خیلی دیروقت شده. باید بخوابی. فردا عوضش اگه زودتر برای خواب آماده شدی برات یه قصهی دیگه هم میگم.
- یه قصهی کوچیک. خیلی کوچیک [جلوی صورتش انگشت شست و سبابهاش رو بهم نزدیک میکنه که اندازهی قصهای که مدنظرش هست رو به من نشون بده]
- نه بابا! خیلی دیروقت شده.
- اینقدر کوچیک [اشاره به انگشتهاش]، اصلا کوچیکتر.
- بابای من! دیروقته. شما بایدبخوابی دیگه. باشه برای فردا.
- [حنا:] باشه.
-شب به خیر دخترم!
- [حنا:] بابا!
- بله!دیگه چیه؟
- میتونم یه سوال بپرسم [حنا تعصب من به علم و دانش و از گهواره تا گور دانشبجوی رو هدف گرفته]
- اِ ....
- یه سوال کوچیک
-خیلی خوب. بپرس.فقط زود. [من که میدونم بهانهاش هست]
- میشه دوتا بپرسم؟
- چک و چونه نزن دیگه. یک سوال فقط.
- نه دوتا حالا. دوتا سوال دارم. خیلی مهم هستند.
- خیلی خوب. دوتا سوالت رو سریع بپرس.
- [حنا در حال فکر کردن به ابداع یک سوال الکی] بابا! پتو چطوری درست میشه؟
- [من یه توضیح سریع و مختصر میدم، در حد ۱۰-۱۵ ثانیه]، خوب سوال دومت رو بپرس
- [حنا:] سوال دومم دو قسمت داره!
- :|
بابایش! یه روزی میشه که شما هم از تنهایی فرار کنی امروز برای اون روز توشه فراهم کن بچه رو زجر نده تربیت بهانه خوبی برای این حد از مردم آزاری نیست